هشتم فبریه(وفاء): حمد چی بهت بگم؟ بگم نرو که میری... بگم برو، که درست نیست... چطوری بهت دسترسی پیدا کنم؟ اونجا میزان دسترسیت چقدره؟ نگرانتم... لطفا بی خبرم نذار...
سیزدهم فبریه(حمد شهاب): دو سه روز پیش که در حال انتقال به اردوگاه عملیات بودیم، مورد حمله هوایی قرار گرفتیم... از چهارتا ماشینی که بودیم، یکیش کاملا دود شد و همه مجاهدا از بین رفتند... یکیشون پسر خوبی بود... اسمش فواد البغدادی بود... اهل عراق بود که قبلا باباش جزء بعث عراق بوده... تا حالا دو بار در درگیری بین بچه های خودمون نجاتم داده بود... فقط برام جای سواله که چرا فقط بچه ها مردند؟! چرا فرمانده دسته و فرمانده گروهی که باهاشون بودند فقط ترکش خوردند؟!... ناگفته نماند که شیخ ابوالعذراء میگفت: بچه ها لیاقتشون برای دیدار با پیامبر بیشتر بوده...
چهاردهم فبریه(وفاء): خدا را شکر که سالمی... چند روز پیدات نبود خیلی نگرانت شدم... اگر بچه ها لیاقتشون بیشتره، پس چرا بی لیاقت ها و کم لیاقت ها را به عنوان فرمانده دسته و گروهتون قرار داده اند؟!... چرا اونا خودشون چیزیشون نشده با اینکه در اون ماشینی بودند که همه بچه ها از بین رفتند؟!... حمد یه کاری کن بتونی برگردی... راستی هنوز نگفتی چطور و از چه راهی دسترسی به نت و فیس بوکت پیدا میکنی؟...
نوزدهم فبریه(حمد شهاب): در بعضی اردوگاه ها سیستم هایی هست که به شبکه های ماهواره ای قدرتمندی متصل هست... مجاهدینی هستند که قط کارشون این هست که پای سیستم ها مینشینند و با دیگر مجاهدان اروپا و آسیا و... ارتباط برقرار میکنند... بهشون گفتم دارم تو را جذب میکنم که به من اجازه دادند... وفاء نمیخوام دلت بگیره اما من هنوز عکست را ندیدم و فقط دارم با خاطره اون چند روزی که در کوبانی بودم زندگی میکنم... یه عکس میفرستم برات اما خواهش میکنم تو هم عکست را واسم بفرست...
بیست و دوم فبریه(وفاء): جالب شد برام... دوس دارم ببینم چطوری جذب میکنند... اگه تونستی اسم کاربری چندتاشون را واسم دربیار تا حرفاشون را بشنوم... هرچند حرفای تو واسم از حرف همه جذابتره... راستی این عکسی که فرستادی خیلی قشنگ بود اما چرا جوری ایستادی که دست چپت پیدا نیس؟... خب کامل میگرفتی!... راستی اون عکسی که پشت سرت بود عکس کی بود؟ احساس میکنم اون شیخ را میشناسم... حمد بیشتر از خودت و شرایطت واسم بنویس..
بیست و چهارم فبریه(حمد شهاب): اسم این شیخی که عکسش پشت سرم بود «محمد العریفی» اهل سعودی هست که دخترش را به عنوان هدیه جهت جهاد نکاح در اختیار فرمانده میدانی ما قرار داده... اینجا مثل بت میپرستنش... چقدر دختر دقیقی هستی و به چه چیزایی دقت میکنی!!... از دست چپم پرسیدی... چون پرسیدی میگم... مدتی هست که عصب دست چپم چندان کار نمیکنه... دکتر مایل میگه به خاطر استرس و فشار هست... گفتم به کسی درباره دستم چیزی نگه... چون اگر کسی بفهمه، تا اوضاعم بدتر نشده، منو مجبور به عملیات انتحاری میکنند... مانند ده ها نوجوانی که مریض یا عقب مونده بودند و نگه داشتن آنها چندان ارزشی نداشت، مجبور به انتهاری میکنند... نباید بفهمند که دستم ناقصه... وقتی در صف سحرگاه یا شامگاه ایستاده ایم، وقتی ابوجلال میاد طرفم، تمام بدنم به رعشه میفته و همش میترسم که نکنه بفهمه... آدم خیلی تیزی هست...
بیست و پنجم فبریه(وفاء): چه بی رحم!... ینی با بچه ها و نوجوونا اینقدر بی رحم برخورد میکنند؟... کاش اصلا هیچوقت با اونا آشنا نمیشدی... ارزشش داره؟... چرا به راحتی اجازه میدید ازتون اینجور استفاده ها بکنند و جون آدما واسشون ارزشی نداشته باشه؟... راستی موهامو کوتاه کردم اما حیف که امکان عکس و دوربین ندارم تا ببینی... از دوستات بگو... با کیا دوس شدی... بگو تا دلم خوش باشه که حداقل دو تا دوست داری... راستی دستت چطوره؟
بیست و هفتم فبریه(حمد): وفاء چرا با صفحه و آیدی متفاوت اومدی؟ اولش شک کردم و فکر کردم یکی دیگه است اما از لحن و بیانت فهمیدم که تو هستی... دستم چندان بهتر نیست و فرقی نکرده... میترسم وفاء... از دیروز دو تا گردان اماراتی و چچنی اومدن پیشمون... میگن وقتی اونا به اینجا میان که اوضاع خراب و سخت شده باشه...وقتی از گردان بچه های ما با چچنی ها به تمرین و یا رزم سحرگاه میروند، حداقل دو سه تا از بچه های ما تلف میشوند... از بس تمریناتشون مشکل هست و نفس گیر... مثلا ماهی دو تا تمرین موسوم به «مَصیر» میذارن... میگن وقتی این مانور را میذارن که چند شب بعدش عملیات ایذایی داشته باشیم... چچنی ها مجاهدان سرسختی هستند... بهتره بگم وحشی هستند... با هیچکس دوست نمیشوند و اصلا لبخند نمیزنند... معمولا چندان اهل حرف زدن هم نیستند... وقتی به نماز جماعت یا به گعده های ما وارد میشوند همه ساکت میشوند و به هیکل و اخم اونا نگاه میکنن... از همه شون ضعیف تر شده استاد رزم ما... بهش میگن «ابو لیل»... حدود 28 سالش هست و فقط شبها پیداش میشه... میگن اهل خوابیدن در خوابگاه و روی تخت و زمین نیست... بالای درختها میخوابه... مثل میمون اما با ریش های بلند و قرمز و فوق العاده فرز... ولش کن... از موهات بگو... از بدنت برام بگو... دیگه کبود نکرده؟ دیگه ناپدریت تو را نزده؟
بیست و نهم فبریه(وفاء): صفحه و آیدیم را تغییر دادم که اگر ردگیری کردند نتونن واست دردسر ایجاد کنند و نتونن حک بکنند... برای خودت این کار را کردم عزیزم... ای شیطون... از بدنم بگم؟ ینی واقعا از کبود بودن یا نبودن و کتک ناپدریم دوس داری بدونی یا منظورت از این سوال، چیزای دیگه بود؟... من دیگه به کتک عادت دارم... به کمربند چرم عادت دارم... درباره چیزای دیگه هم شرمنده... ولش کن... عجب جانورانی هستند این چچنی ها... ابولیل؟! نمیدونی اسم واقعیش چیه؟... جالبه برام... واسه این اسم واقعیش پرسیدم که دوس دارم بدونم جماعت ریش قرمز اسم واقعیشون چیه؟... مثلا این چچنی ها چه آموزش هایی میدن که اینقدر اسم در کرده اند و مشهور شده اند؟... مثلا آموزششون به کودکان و نوجوانان چیه که اینقدر بهم ریختی؟...
دوم مارس(حمد): عجب دختر تیزی هستی... اصلا حواسم به لو رفتن آیدی و صفحه و حک نبود... ممنون که به فکرم هستی... اسم واقعی چچنی ها را کسی نمیدونه... چریک به دنیا میان و چریک هم کشته میشن... اسم یکی از فرمانده هاشون «ابو ولید» هست. قیافه خشن و وحشتناکی داره و تا حالا سر 400 سوری را بریده... وقتی بچه های گروه ما کم کاری میکنند، بهمون میگن اگر درست نشید و زرنگ نباشید، یک شب میفرستیمتون پیش ابو ولید... شب اول که قیافه اش را دیدم، خودمو خیس کردم و در خواب میلرزیدم... یکی دیگه شون اسمش «ابو مسلم» هست... معمولا عملیات سربریدن طرفداران نظام سوریه در سراسر مناطق تحت کنترلمون به ابو مسلم واگذار می شده! و گاهی این ابو مسلم چچنی دهها کیلومتر سفر می کرده تا سر یک شهروند نگون بخت سوری را از تن جدا کنه!... روی پیشونیش یه زخم عمیق وجود داره... میگن یه شب به کمین ژنرال های ایرانی خورده و جوری از ناحیه پیشانی و جمجمه زخمی شده که تا دو هفته نابینا بوده...
ادامه دارد...